عشق نمی پرسه اهل کجایی ، فقط میگه تو قلب من زندگی می کنی . عشق نمی پرسه چرا دور هستی فقط میگه همیشه با من هستی . عشق نمی پرسه که دوستم داری فقط میگه : دوستت دارم
عشق من فقط نگو........
(خداحافظ)
میپسندم زمستان را,که معافم میکند از پنهان کردن دردی که در صذایم می پیچد! و اشکی که در نگاهم می چرخد! و به همه می گویم که سرما خورده ام!!!!!!!
اینجا در دنیای من گرگها هم افسردگه مفرط گرفته اند, دیگر گوسفند نمی درند, به نی چوپان دل میسپارند و گریه میکنند.
نه... گریه نمیکنم.. چیزی رفته درون چشمم.. به گمانم یک خاطره هست..
چه سخته تو هق هق گریه هات نفس کم بیاری و عشقت به یکی دیگه بگه نفسم......
توی دنیا دو تا نابینا میشناسم،
تو را به جای تمام كسانی
شیشه دل را شکستن احتیاجش سنگ نیست سكوت رامیپذیرم اگربدانم روزی باتو سخن خواهم گفت تیره بختی رامیپذیرم خواستم اسمتو گل بذارم،ترسیدم پژمرده شوی!
قلب من در هر زمان خواهان توست
ای کاش آن رووز ب جای اینک بگوویی برای همیشه خداحافظ میگفتی....ما همیشه با هم هستیم...!
بین من و تو فاصله یعنی عشق
وقتی که خدا در دلهای شکسته جای دارد... چرا به دستان کسی که بارها دلم را شکست بوسه نزنم؟؟؟!!
عشق نمی پرسه اهل کجایی ، فقط میگه تو قلب من زندگی می کنی . عشق نمی پرسه چرا دور هستی فقط میگه همیشه با من هستی . عشق نمی پرسه که دوستم داری فقط میگه : دوستت دارم
بگیر این گل از من یاد بودی که تنها لایق این گل تو بودی فراوان آمدند این گل بگیرند
بر گرد هنوز قلبم لانه ی توست.....برگرد عشقم... تا ته خط زندگیم منتظرتم گلم...............
دوست داشتن ی نوع باوره !! خوش به حال آن باوری که صادقانه باشد....
هيچ وقت بيش از حد عاشق نباش بيش از حد اعتماد نکن و بيش از حد محبت نکن... چون همين بيش از “ بيش از حد” به تو بيش از حـــد آسيب ميرسونه!
این روزها دلم اصرار دارد فریاد بزند! اما من جلوی دهانش را میگیرم وقتی میدانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد! این روزها من خدای سکوت شده ام خفقان گرفته ام ! تا آرامش اهالی دنیا خط خطی نشود!
خودکشی میتواند زندگی را شیرین تر کند
یه نفر یه جایی تنها روز و شب از تو میگه از تو میخونه
. کاش میشد هیچکس تنها نبود
وقتی شباهنگام که در بسترهستم و به ستارگان نگاه میکنم و خیره می شوم. گمان می کنم که در میان ستارگان عشق جای داری. دوست دارم قطره اشکی باشم که از چشمان مروارید گونه ی تو سرازیر شده و گونه هایت را نوازش کنم و وقت عبور از لبانت بوسه ی گل محبت را بفشارم . لحظه ی زندگی من بدون تو ماننده شمع افروخته ای هستم که در میان وزش باد قرار گرفتم و هرلحظه وزش باد به نیستی می گراید ، یا مانند قطره اشک عاشقی هستم که بر روی شوره زار چکیده ام و نور و حرارت خورشید که آنرا به نیستی می گراید . بیا که بدون تو دریای قلبم ساحل ندارد ، زندگی فقط با تو بودن را دوست دارم...
برای عشق تمنا کن ولی خار نشو. برای عشق قبول کن ولی غرورتت را از دست نده . برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو. برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه. برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن . برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر . برای عشق وصال کن ولی فرار نکن . برای عشق زندگی کن ولی عاشقونه زندگی کن . برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش . برای عشق خودت باش ولی خوب باش....
موج اگر می دانست ساحل هیچگاه دستش رو نمی گیره هرگز برای رسیدن نفس نفس نمی زد. زندگی رسم خوشایندی نیست زندگی اجبار است لاجرم باید زیست. پلک های مرطوب مرا باور کن این باران نیست که می بارد صدای خسته ی من است که از چشمانم بیرون میریزد. یک روز دل نشست با خودش فکر کرد و گفت:از این به بعد سنگ می شم سنگ شد رفت میون سنگها نشست اما اونجا هم عاشق یه سنگ شد!!! همه میگن باید برای رسیدن به عشق باید از تمام دنیا گذشت ولی تو که دنیای منی چطور از تو بگزرم؟!!! صد بار قسم خوردم که نام تو را بر زبان نیاورم ولی افسوس که قسمم نام تو بود!!!!. دیشب تو فکرت بودم که یه قطره اشک از چشمام جاری شد از اشک پرسیدم چرا اومدی؟گفت آخه تو چشمات کسی هست که دیگه اونجا جایی برای من نیست. به خیال تو به سر بردن اگر هست گناه ......با خبر باش که من غرق گناهم.
چقدر سخته كه عشقت تو رو نخواد
ما و مجنون درس عشق از یك ادیب اموختیم
چه گوارا دستم بوی گل می داد مرا به جرم چیدن گل,محکوم کردند.... اما هیچ کس فکر نکرد که شاید........ یک گل کاشته باشم.....!!! قطعا رووزی صدایم را خواهی شنید روزی که نه صدا اهمیت دارد و نه رووز..! تاازه می فهمم بازی های کودکی حکمت داشت.. زووووووووووووووووووو.......... تمرین روزهای نفس گیر زندگی بوود..!!
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسری شد… پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، او از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که آن پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه آن پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهری که آن پسر اقامت داشت کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد! در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت… پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود: معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
من او را رها کردم تا او خود را دریابد و چقدر سخت است عزیزترینت را رها کنی اما من انقدر اورا دوست دارم که او را رها میخواهم برای همیشه رها از تمامی بندها وزنجیرها هرچند او هیچ گاه دربند من گرفتار نبود چرا که من خود این گونه خواستم و هیچ گاه به خاطر همیشه بودن با او برای خود بندی نساختم اما او در بند خود گرفتار بود ای کاش از خود رها شود همانگونه که من با او از بند خود رها شدم.... |
About
دمش گرم..باران را میگویم..به شانه هایم زد و گفت:خسته شدی..امروز تو استراحت کن من به جایت میباارم..... این وب تقدیم ب کسی که خودش میدوونه همه ی دنیامه و ب روی مبارکش نمیاره Archives6 دی 13916 آذر 1391 5 آذر 1391 4 آذر 1391 3 آذر 1391 Authorsye asheghLinks
لبخند
تبادل
لینک هوشمند
LinkDump
حمل و ترخیص خرده بار از چین |